شمیم هدایت

نشریه هیأت رایة الهدی یزد

شمیم هدایت

نشریه هیأت رایة الهدی یزد

۲۱ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

دخترک رو به من کرد و گفت:واقعا آقا؟!
گفتم:ببخشید چی واقعا؟!
گفت:واقعا شما بچه بسیجی ها از دخترای چادر به سر بیشتر از ما خوشتون میاد!                                                 
گفتم:بله... 
     
گفت:اگه آره، پس چرا پسرایی که از ما ها خوششون میاد از کنار ما که میگذرند محو ما میشن،

ولی همین خود تو و امثال تو از چند متری یه دختر چادری که رد میشیدفقط سر پایین میندازید و رد میشید!

گفتم: آره راست میگی، سر پایین انداختن کمه!

گفت:کمه؟ببخشید متوجه نمیشم؟
گفتم: برای تعظیم مقابل حجاب حضرت زهرا(س) باید زانو زد حقاکه سرپایین انداختن کمه آره تو راست میگی...


تحمل بلاها...

یکى از شاگردان مرحوم شیخ رجبعلى خیاط مى گفت بعد از فوت مرحوم شیخ، ایشان را در خواب دیدم از او سوال کردم ، در چه حالى؟

گفت: فلانى، من ضرر کردم! با تعجب گفتم : تو ضرر کردى، چرا؟

فرمود: زیرا خیلى از بلاها که بر من نازل مى شد با توسل آنها را دفع مى کردم اى کاش حرفى نمى زدم چون الان مى بینم براى آنهایى که در دنیا بلاها را تحمل مى کنند در اینجا چه پاداشى مى دهند...



پرهیز از نامحرم

روزی از جناب استاد حسن زاده مدظله العالی خواستند که نصیحت وارشاد وموعظه ای بیان فرمایند.

فرمودند:«سعی کنید با نامحرمان تماس نداشته باشید چه زن باشد چه مرد؛تعجب کردم وپرسیدم آیا مرد هم نامحرم می شود؟ فرمودند:«هرکسی با خدا انس نداشته باشد، نامحرم است.»

 

تلألو واقعیِ غیرت برادر و خواهر دینی به هم!

دوستی تعریف میکرد در خط تاکسی هایی که به طرف دانشگاه میرفتند و اکثراً مشتریانش دانشجوها بودند، اغلب وقتی جلو تاکسی نشسته بودم و ۲ تا آقا هم عقب نشسته بودند، اگه خانمی میخواست به عنوان نفر چهارم سوار بشه من پیاده میشدم تا اون خانم جلو بشینه و من میرفتم عقب!

اما این بار قضیه بر عکس شده بود یه خانم جلو و دو خانم...


بر میگردم....


طرمّاح* فقط چند روز وقت خواست. رفت و وقتی برگشت، کار از کار گذشته بود. سرها بالای نیزه بود.

من سال‌هاست دارم وقت می‌خواهم. سال‌هاست کریمانه فرصت می‌دهید. برنگشته‌ام هنوز...

خواستم بگویم از من ناامید نشوید. دعا کنید برگردم. دعا کنید تا کار از کار نگذشته برگردم. 



*طرمّاح بن عدی؛ از نوادگان حاتم طایی و از محبین اهل بیت و ابی‌عبدالله (ع(

همه می‌میرند

جنازه را گذاشته‌اند وسط کوچه. صدای جیغ و گریه‌ی زن‌ها بلند شده. خودشان را انداخته‌اند روی جسد. اجازه نمی‌دهند مردها جنازه را بلند کنند. همسایه‌ها از صدای جیغ و گریه سرِشان را از پنجره‌ها آورده‌اند بیرون. تهِ دلِ همه خالی شده. مواجهه با مرگ، رنگ از رخسار همه برده. همه خیره شده‌اند به کفن سفید و پارچه‌ی ترمه‌ای که کفن را پوشانده. کسی توی کفن هست که تا همین چند ساعت پیش توی دنیای ما بوده، نفس می‌کشیده، زندگی می‌کرده. همین چند ساعتِ پیش اجل غافلگیرش کرده. به قدرِ نفس‌کشیدنی هم مهلتش نداده. حالا فقط یک جسدِ بی‌جان از او مانده و مشتی خاطره، چند ماه، چند سالِ دیگر یادش هم قرینِ فراموشی می‌شود. صدای «لا اله الّا الله» کوچه را ...

آرامش کجاست؟

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در خاک می دویدند، رنگین کمان در آسمان، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. اولی، تصویر دریاچه ی آرامی...

استادی در شروع کلاس درس لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: «به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ » شاگردان جواب دادند: «50گرم»، «100 گرم »،«150گرم». استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا وزنش چقدر است. اما سؤال من این است: اگر من این لیوان را چند دقیقه همینطور نگه دارم چه اتفاقی خواهد افتاد؟. شاگردان گفتند:« هیچ اتفاقی نمی افتد» استاد پرسید: «خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم...


آیا شما هم برای حفظ آبروی دیگران چنین کاری می کنید؟

 

زمانی‌ که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم!!!

تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود، 8-9 سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی... 

حکایت میکنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه می‌رسد."

مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده...