ذائقه ی ما را عوض کرده اند...
بعد از جلسه هیأت با چند تا از بچه های خادم نشسته بودیم و به قول معروف گعده ای گرفته بودیم!
بحث از نشریه پیش اومد و مطالبی که توی نشریه ی قبلی در مورد سبک زندگی اومده بود. یکی از بچه ها که گویا دل پری از زندگی داشت، رو به من کرد و با یه حالتی گفت:
از وقتی مطلب سبک زندگی هیأتی رو خوندم چند روزیه که ذهنم خیلی مشغوله! نگاه به زندگیم که می کنم، می بینم هیچ کدوم از کارهام درست حسابی نیست... از همون موقع با خودم عهد بستم که متفاوت زندگی کنم! همون جوری که اسلام گفته درسته...
چند روز شب ها رو زود خوابیدم و سعی کردم صبح زود بیدار بشم! سعی کردم توی همه چیز زندگیم تغییر ایجاد کنم! از نحوه صحبت کردنم گرفته تا استفاده از موبایل و بیرون رفتن با بچه ها و... .
ولی جواب نداد! واقعا جواب نداد... بیشتر از سه چهار روز دوام نیاوردم. علتش هم این بود که خیلی مشکل بود. از یه طرف می دیدم که رفیقهام دارند خوش می گذرونند و به قول یکی از بچه ها لذت جوونیشون رو می برند! از طرف دیگه موانع زیادی جلوی من بود. شب که میخواستم زود بخوابم خانواده تا آخرای شب بیدار بودند و تلویزیون میدیدند. صبح هم که پا میشدم خیلی تنها بودم! هیچ کسی توی خونه بیدار نبود! هیچ کاری نمیتونستم بکنم!
نهایتا به این نتیجه رسیدم که اگه مثل قبل زندگی کنم خیلی راحت ترم! نه تنها اذیت نمیشم بلکه به قول بچه ها لذتش رو هم میبرم...
*****
خیلی به هم ریختم! از ته دل ناراحت شده بودم... به خودم گفتم که بندهی خدا راست میگه دیگه... ماها عادت کردیم به اینجور زندگی کردن! واسه چی باید عوضش کنیم؟ بذار راحت باشیم دیگه...
چند روزی درگیر این ماجرا بودم که ناگهان گوشه ای از امدادهای غیبی نصیب حال من شد! به طور اتفاقی چند جمله ای از صحبتهای آقا رو دیدم! در مورد اینکه دشمن چه جوری بر ما غلبه پیدا می کنه... حضرت آقا، مراحل نفوذ دشمن به زندگی هامون رو گفته بودند! اینکه دشمن اول برای ما سلیقه سازی می کنه و سعی میکنه سلیقه های ما رو عوض کنه! بعد از اون نوبت به فرهنگ سازی می رسه! فرهنگ یک جامعه که تغییر کرد کم کم ذائقه های افراد اون جامعه هم تغییر میکنه! و متأسفانه ذائقهی ما تغییر کرده است...
واقعا همینه! ماها فرهنگمون عوض شده! ذائقه هامون تغییر کرده! و به این فرهنگ جدید عادت کردیم...
یادم به حرفهای بابابزرگم میفته...وقتی یه بار ازش پرسیدم که چه جوری میتونه هرروز سحر از خواب بلند بشه، لبخندی به من زد و گفت:
من باید از شما ها بپرسم که چی کار میکنید که هیچ وقت صبح زود بیدار نیستید...
بعد هم یه آهی کشید و گفت: امان از دست غربی ها... زندگی های شما رو دگرگون کردند...
وقتی باچنین اشخاصی که درتاریخ روبرومیشوم بیشتروبیشتراز آینده خودمیترسم آخه میبینم اینها هم که اینقدرادعای ارادت میکردندبه کجارسیدند.من قراره چی بشم خدا؟
خوبه که برخی ازینهابهانه هایی داشتندمثل همین طرماح که گفت بروم وبه خانواده وطایفه خودوصایایم رابکنم وبیام اما دیربرگشت...حال میخواهم این رابگویم که من چه بهانه ای دارم جزتنبلی وپیروی ازهوای نفسم...