شمیم هدایت

نشریه هیأت رایة الهدی یزد

شمیم هدایت

نشریه هیأت رایة الهدی یزد

۸ مطلب با موضوع «رسم عاشقی» ثبت شده است

شهید محمّد ابراهیم همّت:                           

حقیقت این است که هرچه بگوییم خسته شده ایم و بریده ایم                                                                        

اسلام دست از سر ما برنمی دارد ما باید بمانیم و کاری را که می خواهیم انجام بدهیم!

همیشه باید مشغول یک کلمه باشیم و آن عشق است

اگر عاشقانه با کار پیش بیایی به طور قطع بریدن و عمل زدگی و خستگی برایت مفهومی پیدا نمی کند...



شهید محمّد ابراهیم همّت:

ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند مسئولیم!

حق نداریم با آن ها برخورد تند کنیم

از کجا معلوم ما در انحراف آنها نقش نداشته باشیم!!!


دوباره آمده ام...

خسته تر از همیشه...

بی پناه بی پناه...

فهمیده ام که هر کجا بروم سایه ی عظمت توست ، سایه ی بزرگی و کرامت توست...

و حال دوست دارم که بی قرار تو باشم ، این بی قراری برایم آرامش بخش تر است...

دیگر نمی خواهم از اینجا جایی بروم ، از درگاه معبودم ، از آسمان معشوقم...

چه واژه ی زیبایی است :"عشق"

دوست دارم عاشق باشم ، واز تو می خواهم کمکم کنی تا عاشق بمانم.

.

کاش اینقدر مرد بودم که به جای مخلوقات این دنیا فقط سرم برای تو خم می شد ،

مولای من "انت العزیز و انا الذلیل ، انت العظیم و انا الحقیر"

آری تو را شناخته ام که اکنون به درگاهت پناه آورده ام ، پرده پوشی و مهربانی ات را دیده ام ، فهمیده ام که اگر کسی قدمی سوی تو بر دارد او را غرق در دریا محبت خودت خواهی کرد.

مرا ببخش...

مرا ببخش از اینکه اینقدر توبه شکستن هایم زیاد شده است ، که حتی خودم هم توبه هایم را باور ندارم...

اما...

دوباره آمده ام ، این بار تو نگذار به چیزی غیر از خودت راضی شوم.

کمکم کن ، تا دلم را از هرچه غیر توست خالی کنم.

کمکم کن ، تا بچشم مزه ی با تو بودن را ...

 

رسم عاشقی

تهیه و تدوین: عماد زارع

زمانی که فرمانده گروهان بود بچه هایی که  توی گروهانش بودند وقتی دوباره به منطقه برمی گشتند بازهم می خواستند توی گروهان او باشند. وقتی از اونها می­پرسیدم چرا میخواید به گروهان آقای انتظاری برید؟ همه بالتفاق از اخلاق خوبش می­گفتند.

ایشون حتی در زمان های سخت هم فرمانده­ی با اخلاقی بود. در بحبوحه ی جنگ و شهید شدن افراد و مشکلات دیگر هم  خوش اخلاق بود.

راوی: همرزم شهید، اکبرفتوحی

امام صادق علیه‏السلام:

مَنْ اَحْسَنَ خُلْقَهُ اَحَبَّهُ الاَْخْیارُ وَ جانَبَهُ الفُجّارُ (مستدرک الوسائل، ج 8 ، ص 449.)

امام صادق علیه السلام: انسان خوش اخلاق را، خوبان دوست داشته و  وی، از تعرّض آدم‏هاى نابکار در امان است.

*زندگینامه*

شهید حسن انتظاری در فروردین سال 1341درخانواده ای متدین در محله ی گنبد سبز یزد به دنیا آمد. حسن در دامان مادری رشد یافت که عشق به ائمه اطهار ترنم لالایی اش بود و پدری که مشق بندگی را در تلاش شبانه روزی برای کسب حلال وطیب می نگاشت. از سه سالگی لباس سقایی پوشیده و در هیأت مذهبی گنبد سبز سقایی می نمود. کاسه ی آب از دستان کوچکش لبان خشک مردم سخت کوش کویر را سیراب می کرد.

پس از طی دوران تحصیلی و با اوج گیری مبارزات انقلابی، به مبارزه علیه طاغوتیان پرداخت. با پیروزی انقلاب و شکل گیری سپاه به عضویت این نهاد درآمد و به کردستان و کرمانشاه اعزام شد وهمراه شهید چمران در پاکسازی این مناطق حماسه آفرید.

باشروع جنگ تحمیلی از نخستین کسانی بود که سلاح بر دوش گرفت و به دفاع از کشور پرداخت. سرانجام در عملیات بدر براثر اصابت ترکش بر سر به درجه ی شامخ شهادت نایل شد.

روحش شاد و راهش پررهرو...

شهید حجت الاسلام محمدحسن ابراهیمی رایزن فرهنگی و سیاسی جمهوری اسلامی ایران و مدیر کالج مطالعات اسلامی در کشور گویان از جمله شهدایی است که در راه خدمت و نشر ارزش های اهل بیت و انقلاب اسلامی در سراسر دنیا از هیچ تلاشی فروگذار نکرد و همواره خاری در چشم دشمنان اهل بیت و انقلاب اسلامی به شمار رفته است و در نهایت به دست عمّال و مزدوران استکبار جهانی که تاب فراگیری ارزش های انقلاب اسلامی در سایر کشورها را ندارند و به دستور مستقیم CIA به شهادت رسید. شهید ابراهیمی از جمله شهدای انقلاب اسلامی است که با وجود تلاش‌های فراوان برای پیشبرد انقلاب در کشورهای دیگر اما همچنان و بعد از گذشت قریب به ۱۰سال از زمان شهادت ایشان، همچنان مغفول و گمنام مانده است. شهادت این شهید بزرگوار نیز تا کنون در هاله‌ای از ابهام به سر می‌برد.
همسر شهید حجت الاسلام ابراهیمی در این در گفت‌وگو به بازگویی چگونگی آشنایی با ایشان و اخلاق و رفتار ایشان در خانواده و نهایتا به سفر شهید ابراهیمی به گویان، علت سفر به این کشور، مشکلات و سختی های ساخت کالج اسلامی و در نهایت، شهادت حجت الاسلام محمد حسن ابراهیمی می پردازد. 
از نحوه آشنایی خود با شهید ابراهیمی بفرمایید.
ما اصالتاً خوزستانی هستم. در ایام دفاع مقدس به خاطر شغل پدرم به بوشهر رفتیم. در آنجا، یکی از همسایه های ما با خانواده شهید ابراهیمی، نسبت فامیلی داشتند. آقای ابراهیمی نیز به روستای این خانواده در دلوار بوشهر برای تبلیغ رفته بود. یک شب که آقای ابراهیمی، میهمان عموی خود بودند، شهید ابراهیمی بحث ازدواج را مطرح می کند و می گوید: " من دختری می خواهم که اهل جنوب باشد." عموی ایشان هم گفته بود: "در همسایگی ما، خانواده ای با این خصوصیات زندگی می کند." بعد از این قضیه، مدتی پس از ماه رمضان و در سال 1375، آقای ابراهیمی با خانواده خود به منزل ما آمدند و از این طریق زمینه آشنایی فراهم شد و در نهایت با یکدیگر ازدواج کردیم. بعد از ازدواج و در سال 1376به قم آمدیم و تا به امروز نیز در این استان زندگی می کنیم.
حاج آقای ابراهیمی از همان ابتدا در کارهای تبلیغی مشغول بودند؟
بله. خانواده ایشان بوشهری بودند لذا برای انجام کارهای تبلیغی، اغلب به همین استان سفر می کرد.

«کلنل باکستر» فرمانده پایگاه هوایی آمریکا داشت از مهمونی بر می‌گشت همسرش هم
همراهش بود، یک نفر که دور زمین چمن پایگاه می‌دوید، توجهشون رو جلب کرد، ساعت
دو نیمه شب بود.
رفتند جلو دیدن خلبان عباس بابایی است، باکستر عباس رو صدا زد و علت این کار را ازش
پرسید. عباس در جواب گفت:
«مسائلی در اطرافم می‌گذرد که گاهی موجب می‌شود شیطان با وسوسه‌هایش مرا به گناه
بکشاند. در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم یا دوش آب سرد بگیریم.»
فردای آن روز در بولتن خبری پایگاه هوایی «ریس» این مطلب توجه همه را به خود جلب کرد:
«دانشجو بابایی ساعت ۲ بعد از نیمه شب می‌دود تا شیطان را از خودش دور کند.»

بغض کرده بود. از بس گفته بودند: بچه ست؛ زخمی بشود آه و ناله می کند و عملیات را لو می دهد.؛ شاید هم حق داشتند. نه اروند با کسی شوخی داشت، نه عراقی ها. اگر عملیات لو می رفت، غواص ها - که فقط یک چاقو داشتند - قتل عام می شدند.فرمانده که بغضش را دید و اشتیاقش را، موافقت کرد... بغض کرده بود. توی گل و لای کنار اروند در ساحل فاو دراز کشیده بود. جفت پاهایش زودتر از خودش رفته بودند. یا کوسه برده بود یا خمپاره. دهانش را هم پر از گل کرده بود که عملیات را لو ندهد.

یک روز جلو در موسسه در نیویورک دختر خانم جوانی جلوی من را گرفت و اظهار داشت: می خواهد مسلمان شود چند بار تعدادی کتاب درباره اسلام به او دادم تا مطالعه کند. بعد از این یک روز همین دختر با عصبانیت وارد موسسه شد و گفت: اگر همین الآن شهادتین را برایم نخوانید، داخل شهر می روم، داد می زنم و اعلام می کنم من مسلمان هستم تا همه متوجه شوند و به این طریق اسلام می آورم، شور و اشتیاق این دختر موجب شد تا به او قول دهم تا در مراسم جشن میلاد امام حسین(علیه السلام)در موسسه؛ ایشان بیایند و مراسم تشرف به اسلام را برگزار کنیم.
روز میلاد امام حسین(ع) مراسم جشن برگزار شد و شیعیان زیادی هم در جلسه شرکت کردند، به عنوان یک میان برنامه اعلام کردیم یک دختر فرانسوی مقیم نیویورک با اطلاع و آگاهی دین اسلام و مکتب تشیع را برگزیده و مراسم تشرف الان برگزار می گردد.
در این میان شخصی از داخل جمعیت بلند شد و گفت: اصلا این دختر از اسلام چه می فهمد که می خواهد مشرف بشود؟بنده هم سوالی مطرح کردم و گفتم هرکس جواب را می داندپیرامون آن توضیح دهد. هیچ کس جوابی نداد! سوال را از این دختر پرسیدم مطالبی پیرامون آن به جمع ارائه داد. سپس در جلو جایگاه قرار گرفت، پس از اقرار به شهادتین و ارائه عقاید به او، اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپ او خوانده شد. رسما به اسلام و مکتب تشیع گروید و نام او را "رقیه" نهادیم.
چند روزی گذشت تا این که همین دختر را...

خداوند او را "حسن" نامیده بود...

جایی مثل مسجد یا امام زاده بود! نمیدانم. هوا مه­آلود بود. بعد روشن شد، مثل دمیدن شفق. یک سید با شال سبز آمده بود به طرف مادر شهید و گفته بود: این هم پسر است، باجای مهری بر پشتش، نام امام را بر او بگذاریدکه زودتر از همه به سوی ما خواهد آمد. مه رفته بود ومرد هم رفته بود...

تنها طنین صدایی به یاد مانده بود: حسن...حسن...

دریکی از روزهای سرد اسفندماه سال1337کودکی متولد شد که از قبل قولش را خدا گرفته بود و خودش نام او را انتخاب کرده بود. با آمدنش روزهای سرد آن خانه، به گرم ترین روزهای سال تبدیل شد. او از همان آغاز کودکی روح و جانش با ملکوت وحی آشنا شده و با تربیت اسلامی والدین خود رشد یافت...