همین که رسول اکرم و اصحاب و یاران از مرکبها فرود آمدند، و بارها را بر زمین نهادند، تصمیم جمعیت براین شد که برای غذا گوسفندی را ذبح و آماده کنند. یکی از اصحاب گفت: سر بریدن گوسفند با من. دیگری: کندن پوست آن بامن. سومی: پختن گوشت آن بامن. چهارمی:... رسول اکرم: جمع کردن هیزم از صحرا بامن. جمعیت: یا رسول الله شما زحمت نکشید و راحت بنشینید، ما خودمان با کمال افتخار همه این کارها را میکنیم. رسول اکرم: میدانم که شما میکنید، ولی خداوند دوست نمیدارد بنده اش را در میان یارانش با وضعی متمایز ببیند که برای خود نسبت به دیگران امتیازی قائل شده باشد. ان الله یکره من عبده ان یراه متمیزا بین اصحابه. سپس به طرف صحرا رفت. و مقدار لازم خار و خاشاک از صحرا جمع کرد و آورد. (کحل البصر، صفحه 68)
جوانان مسلمان سرگرم زور آزمایی و مسابقه وزنه برداری بودند. سنگ بزرگی آنجا بود که مقیاس قوت و مردانگی جوانان به شمار میرفت، و هر کس آن را به قدر توانایی خود حرکت میداد. در این هنگام رسول اکرم صلیاللهوعلیهوآله رسید و پرسید: چه میکنید؟
- داریم زور آزمایی میکنیم. میخواهیم ببینیم کدامیک از ما قویتر و زورمندتر است.
- میل دارید که من بگویم چه کسی از همه قویتر ونیرومندتر است؟
- البته، چه از این بهتر که رسول خدا داور مسابقه باشد و نشان افتخار را او بدهد.
افراد جمعیت همه منتظر و نگران بودند، که رسول اکرم کدامیک را به عنوان قهرمان معرفی خواهد کرد؟
عدهای پیش خود فکر کردند الان رسول خدا دست او را خواهد گرفت و به عنوان قهرمان مسابقه معرفی خواهد کرد.
- از همه قویتر و نیرومندتر آن کس است که اگر از یک چیزی خوشش آمد و مجذوب آن شد، علاقه به آن چیز او را از مدار حق و انسانیت خارج نسازد و به زشتی آلوده نکند. و اگر در موردی عصبانی شد و موجی از خشم در روحش پیدا شد، تسلط برخویشتن را حفظ کند، جز حقیقت نگوید و کلمهای دروغ یا دشنام برزبان نیاورد. و اگر صاحب قدرت و نفوذ گشت و مانعها و رادعها از جلویش برداشته شد، زیاده از میزانی که استحقاق دارد دست درازی نکند.
(وسائل الشیعه، ج 2، ص 469)
رسول اکرم صلیاللهوعلیهوآله دریکی از مسافرتها با اصحابش در سرزمینی خالی و بی علف فرود آمدند، به هیزم و آتش احتیاج داشتند، فرمود: هیزم جمع کنید. عرض کردند: یا رسول الله ببینید، این سرزمین چقدر خالی است، هیزمی دیده نمیشود. فرمود: در عین حال هرکس هراندازه میتواند جمع کند.
اصحاب روانه صحرا شدند، با دقت بروی زمین نگاه میکردند و اگر شاخه کوچکی میدیدند برمیداشتند. هرکس هراندازه توانست ذره ذره جمع کرد و با خود آورد. همه افراد هر چه جمع کرده بودند روی هم ریختند و مقدار زیادی هیزم جمع شد.
در این وقت رسول اکرم فرمود: گناهان کوچک هم مثل همین هیزمهای کوچک است، ابتدا به نظر نمیآید، ولی هر چیزی جوینده و تعقیب کنندهای دارد، همان طور که شما جستید و تعقیب کردید این قدر هیزم جمع شد، گناهان شما هم جمع و احصا میشود، و یک روز میبینید از همان گناهان خرد که به چشم نمیآمد، انبوه عظیمی جمع شده است. (وسائل الشیعه، ج 2، ص 462)
خانوووووووم.... شــماره بدم؟؟؟؟؟؟ خانوم برسونمت؟؟؟؟؟؟؟ چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟ ... اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید! بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد. روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت... شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....! دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند... دردش گفتنی نبود....!!!! رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن... چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد... خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!! دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود را به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد... امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..! انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد! احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود! یک لحظه به خود آمد... دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...!
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم!
گفتم: یعنی چی؟
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه سرش رو کلاه گذاشت...