شمیم هدایت

نشریه هیأت رایة الهدی یزد

شمیم هدایت

نشریه هیأت رایة الهدی یزد

۲۱ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

مرحوم حاج اسماعیل دولابی از علمای برجسته و از بزرگان اهل معرفت، درخصوص انتظار فرج تمثیل زیبائی دارند که نقل آن آموزنده است.آن مرحوم می‌فرمایند:

پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت این‌جا را مرتب کنید تا من برگردم، خودش هم رفت پشت پرده. از آن‌جا نگاه می‌کرد می‌دید کی چه کار می‌کند، می‌نوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند.

یکی از بچه‌ها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید.

یکی از بچه‌ها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمی‌گذارم کسی این‌جا را مرتب کند.

یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمی‌گذارد، مرتب کنیم.

قطاری به سمت خدا می رفت...

در بین راه توقف کرد .مسافران پرسیدند:چرا توقف کردیم؟

گفتند: اینجا بهشت است! 

همه پیاده شدند جز عده ای کم.

گفتند:چرا شما پیاده نشدید؟ گفتند:

مقصد ما خداست نه بهشت...



شخصى یهودی به حضور امام على علیه السلاماومد
و فکر میکرد خیلی باهوشه 
وقصد داشت سوالی از حضرت بپرسه که پیش بقیه خجالت زده شن!
 از امام علی علیه السلام پرسید
 عددی را به من بگو که اگر ما ان عدد را به هر عددی از 1 تا 10 تقسیم کنیم
عددی که بدست می اید همیشه عددی کامل باشد نه عددی کسری..!!
امام علی علیه السلام بى درنگ به او فرمود:
«اضرب ایّام اسبوعک فى ایّام سنتک »
(روزهاى هفته تان را بر روزهاى یک سالتان ضرب کن )
شخص یهودی از این جواب

همین که رسول اکرم و اصحاب و یاران از مرکبها فرود آمدند، و بارها را بر زمین نهادند، تصمیم جمعیت براین شد که برای غذا گوسفندی را ذبح و آماده کنند.

یکی از اصحاب گفت: سر بریدن گوسفند با من. دیگری: کندن پوست آن بامن. سومی: پختن گوشت آن بامن. چهارمی:... رسول اکرم: جمع کردن هیزم از صحرا بامن.

جمعیت: یا رسول الله شما زحمت نکشید و راحت بنشینید، ما خودمان با کمال افتخار همه این کارها را می‌کنیم.

رسول اکرم: می‌دانم که شما می‌کنید، ولی خداوند دوست نمی‌دارد بنده اش را در میان یارانش با وضعی متمایز ببیند که برای خود نسبت به دیگران امتیازی قائل شده باشد. ان الله یکره من عبده ان یراه متمیزا بین اصحابه. سپس به طرف صحرا رفت. و مقدار لازم خار و خاشاک از صحرا جمع کرد و آورد. (کحل البصر، صفحه 68)

جوانان مسلمان سرگرم زور آزمایی و مسابقه وزنه برداری بودند. سنگ بزرگی آنجا بود که مقیاس قوت و مردانگی جوانان به شمار می‌رفت، و هر کس آن را به قدر توانایی خود حرکت می‌داد. در این هنگام رسول اکرم صلی‌الله‌وعلیه‌وآله رسید و پرسید:  چه می‌کنید؟

- داریم زور آزمایی می‌کنیم. می‌خواهیم ببینیم کدامیک از ما قویتر و زورمندتر است.

- میل دارید که من بگویم چه کسی از همه قویتر ونیرومندتر است؟

- البته، چه از این بهتر که رسول خدا داور مسابقه باشد و نشان افتخار را او بدهد.

افراد جمعیت همه منتظر و نگران بودند، که رسول اکرم کدامیک را به عنوان قهرمان معرفی خواهد کرد؟

عده‌ای پیش خود فکر ‌کردند الان رسول خدا دست او را خواهد گرفت و به عنوان قهرمان مسابقه معرفی خواهد کرد.

- از همه قویتر و نیرومندتر آن کس است که اگر از یک چیزی خوشش آمد و مجذوب آن شد، علاقه به آن چیز او را از مدار حق و انسانیت خارج نسازد و به زشتی آلوده نکند. و اگر در موردی عصبانی شد و موجی از خشم در روحش پیدا شد، تسلط برخویشتن را حفظ کند، جز حقیقت نگوید و کلمه‌ای دروغ یا دشنام برزبان نیاورد. و اگر صاحب قدرت و نفوذ گشت و مانعها و رادعها از جلویش برداشته شد، زیاده از میزانی که استحقاق دارد دست درازی نکند.

(وسائل الشیعه، ج 2، ص 469)

 

رسول اکرم صلی‌الله‌وعلیه‌وآله دریکی از مسافرتها با اصحابش در سرزمینی خالی و بی علف فرود آمدند، به هیزم و آتش احتیاج داشتند، فرمود: هیزم جمع کنید. عرض کردند: یا رسول الله ببینید، این سرزمین چقدر خالی است، هیزمی ‌دیده نمی‌شود. فرمود: در عین حال هرکس هراندازه می‌تواند جمع کند.

اصحاب روانه صحرا شدند، با دقت بروی زمین نگاه می‌کردند و اگر شاخه کوچکی می‌دیدند برمی‌داشتند. هرکس هراندازه توانست ذره ذره جمع کرد و با خود آورد. همه افراد هر چه جمع کرده بودند روی هم ریختند و مقدار زیادی هیزم جمع شد.

در این وقت رسول اکرم فرمود: گناهان کوچک هم مثل همین هیزمهای کوچک است، ابتدا به نظر نمی‌آید، ولی هر چیزی جوینده و تعقیب کننده‌ای دارد، همان طور که شما جستید و تعقیب کردید این قدر هیزم جمع شد، گناهان شما هم جمع و احصا می‌شود، و یک روز می‌بینید از همان گناهان خرد که به چشم نمی‌آمد، انبوه عظیمی جمع شده است. (وسائل الشیعه، ج 2، ص 462)

 

روزی حضرت عیسی از صحرایی می‌گذشت.
در راه، به عبادت‌گاه عابدی رسید و با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام، جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آن جا می‌گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت:
«خدایا! من از کردار زشت خویش شرمنده‌ام، اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر!»
چشم عابد که بر جوان افتاد، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه‌کار محشور مکن!»
در این هنگام خدای برترین به پیامبرش وحی فرمود که: «به این عابد بگو ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با آن جوان محشور نمی‌کنیم. چه، او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو، به علِّت غرور و خودبینی، اهل دوزخ!»

یک روز جلو در موسسه در نیویورک دختر خانم جوانی جلوی من را گرفت و اظهار داشت: می خواهد مسلمان شود چند بار تعدادی کتاب درباره اسلام به او دادم تا مطالعه کند. بعد از این یک روز همین دختر با عصبانیت وارد موسسه شد و گفت: اگر همین الآن شهادتین را برایم نخوانید، داخل شهر می روم، داد می زنم و اعلام می کنم من مسلمان هستم تا همه متوجه شوند و به این طریق اسلام می آورم، شور و اشتیاق این دختر موجب شد تا به او قول دهم تا در مراسم جشن میلاد امام حسین(علیه السلام)در موسسه؛ ایشان بیایند و مراسم تشرف به اسلام را برگزار کنیم.
روز میلاد امام حسین(ع) مراسم جشن برگزار شد و شیعیان زیادی هم در جلسه شرکت کردند، به عنوان یک میان برنامه اعلام کردیم یک دختر فرانسوی مقیم نیویورک با اطلاع و آگاهی دین اسلام و مکتب تشیع را برگزیده و مراسم تشرف الان برگزار می گردد.
در این میان شخصی از داخل جمعیت بلند شد و گفت: اصلا این دختر از اسلام چه می فهمد که می خواهد مشرف بشود؟بنده هم سوالی مطرح کردم و گفتم هرکس جواب را می داندپیرامون آن توضیح دهد. هیچ کس جوابی نداد! سوال را از این دختر پرسیدم مطالبی پیرامون آن به جمع ارائه داد. سپس در جلو جایگاه قرار گرفت، پس از اقرار به شهادتین و ارائه عقاید به او، اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپ او خوانده شد. رسما به اسلام و مکتب تشیع گروید و نام او را "رقیه" نهادیم.
چند روزی گذشت تا این که همین دختر را...

خانوووووووم.... شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

خانوم برسونمت؟؟؟؟؟؟؟

چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟

... اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد

تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...

شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...

دردش گفتنی نبود....!!!!

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...

چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...

خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود را به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...

امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!

انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!

احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!

یک لحظه به خود آمد...

دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...!



برگرفته شده از سلاله های بهشتی

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: دارم میمیرم!

 گفتم: یعنی چی؟                                                                  

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده 
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه سرش رو کلاه گذاشت...